دختر قدم طلا، شکوفه دهان
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: ترکمن صحرا
منبع یا راوی: گرد آورنده: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 333 -334
موجود افسانهای: پری
نام قهرمان: دختر قدم طلا شکوفه دهان / مادر دختر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: ساقدوش عروس/ پادشاه
در قصه ها،عموماً فرزند سوم یا هفتم یا کوچکتر نقش قهرمان قصه را دارد. این قهرمان یا به لحاظ فکری و یا از نظر جسمانی و شیوه به دنیا آمدنش از دیگر برادران و خواهرانش متمایز است. در قصه دختر قدم طلا، ... احتمالاً بر اثر اشتباه راوی، نقش قهرمانی به خواهر وسطی داده شده است. ضمن اینکه از خواهر کوچک تر هیچ حرفی به میان نمیآید.
در زمانهای قدیم، روزی حاکمی از یکی از دخترانش پرسید: چقدر مرا دوست داری؟ گفت به اندازه یک پرتقال. از دختر وسطی سؤال را پرسید. دختر گفت: به اندازه یک کفه نمک! حاکم از جواب دخترش به خشم آمد. او را به عقد پسر فقیری درآورد و از خود راند. دختر با شوهر فقیرش در دشت ترکمن صحرا به زندگی پرداخت. پس از مدتی باردار شد و به کمک سه پری دختری به دنیا آورد. هر کدام از پریها دعایی در حق نوزاد کرد. یکی گفت: از قدم هایت طلا بریزد. دیگری گفت: وقتی میخندی، از دهانت شکوفه بریزد. سومی گفت: سفید بخت شوی! بعد غیبشان زد. سال ها گذشت، دختر هر وقت راه می رفت از قدم هایش طلا می ریخت و وقتی میخندید از دهانش شکوفه میبارید. وضع شان هم خوب شده بود. روزی پسر حاکمی برای شکار به آن حوالی آمده بود، دختر قدم طلا را دید و پسندید. به خواستگاریاش رفت و با او ازدواج کرد. موقعی که کاروان عروسی به سمت خانه داماد میرفت، ساقدوش دختر که بدجنس بود او را به مستراح برد. چشم هایش را در آورد، لباسش را با لباس خود عوض کرد و آمد خودش جای او نشست. کاروان به راه افتاد و رفت. دختر قدم طلا، شکوفه دهان کورمال کورمال راه افتاد، تا اینکه زنی او را دید و به خانه اش برد. چند روز بعد، دختر مقداری طلا به زن داد، گفت برو شهر و جار بزن که اگر کسی چشم آدمیزاد بدهد، طلا می گیرد. زن رفت و همین کار را کرد. ساقدوش صدای زن را شنید، چشم های دختر را آورد و به زن داد و طلاها را گرفت. زن چشم ها را آورد و توی حدقه اش گذاشت. بعد از چند روز دختر بینا شد. پسر حاکم که میدید از دهان زنش، شکوفه و از قدم هایش طلا نمی ریزد به شک افتاده بود. برای اینکه از این راز سر در بیاورد باز رفت به سوی دشت ترکمن صحرا و از قضا دختر شکوفه دهان را دید و او را شناخت. آنجا بود که همه چیز را فهمید. دختر قدم طلا را به قصر آورد. موهای ساقدوش را به دم اسب بست و اسب را تازاند .روزی دختر، پدر بزرگش را به میهمانی دعوت کرد. غذایی پخت و به توصیه مادرش، روی غذای پدربزرگش نمک نریخت. وقتی پدربزرگ، که حاکم شهر دیگری بود، آمد و ازغذا خورد، گفت: نمک ندارد و از بی نمکی بی مزه است. مادر قدم طلا و شکوفه دهان جلویش حاضر شد و گفت: پدر! حالا قدر نمک را می شناسی؟ پس وقتی آن زمان من گفتم، تو را به اندازه نمک دوست دارم، حرف پسندیدهای زده بودم. پدر بزرگ دخترش را شناخت، او را در آغوش گرفت و خواست که دخترش او را ببخشد. قدم طلا، شکوفه دهان وقتی لبخند مادرش و آشتی او را با پدربزرگش دید به شوهرش گفت: دیگر هیچی کم ندارم، سفید بختم .